سه شنبه ۱۲ فروردين ۹۹
سلام به همه
امروزم اومدم خاطره ی آشنایی با داداشمو بتعریفم..
خوب یروزی مالک این سایت عطسه خانوم یه پستی گذاشتن و جیم شدن *طبق معمول*
من موندم و کامنت ها..توی کامنت ها یکی بود که از پست عطسه تعریف کرده بود و
گفته بود نیستی خیلی وقته ..من جواب دادم که بعله اوشون میان پست میذارن و جیم میشن..
بعد خیلی مودبانه باهام حرف زد
منم ک از لفظ قلم بودن بدم میاد بهش گفتم راحت حرف بزن و اینا
بعدش من تو کامنت ها بهش گفتم دکی جون :/
عطسه اومد گفت ایول داری لیندااااا من که جرات نمیکنم باهاش شوخی کنم ولی تو نرسیده گفتی دکی جون..
اقا منم ترس برم داشت که ینی خیلی ترسناکه ک میترسه ازش و اینا
منم که رک و راست رفتم سروقت دکی جون و ازش پرسیدم اونم گفت نبابا همچین نیست و اینا
منم گفتم پس میشه داداش بگم بهت و اینا گفت اره چرا که نه..حالا حسودی و البته عصبانیت های خواهر واقعیشو
فاکتور میگیرم XD
حالا به خواهرشم گفتم بهت میتونم بگم ابجی گفت باشه و قاعله ختم بخیر شد ^-^
الانم که اینجام و دارم اینو مینویسم تو یه مرحله ایم که دکی جون شده عشق و چش قشنگ ابجی
بنده هم شدم عشق و پهلوون داداش ♡·♡
خلاصه که بنده رو داداشم غیرتی ام شدییییید پس مراقب باشین^^
خلاصههههههه تمامممممم شددددد
اینم از آشنایی من و داداش قشنگم^^