سه شنبه ۱۹ فروردين ۹۹
سلام به اهالی دنبال کننده هام^^
خوبین خوشین؟!
یه خاطره از بچگیم یادم اومد گفتم بگم براتون..اون عنوانی هم که نوشتم خودمم :/
یه شبیو تصور کنین که عمه ها و عمو ها اومدن خونه امون شام..
ما هم که چنتا بچه بودیم..بحث بزرگترا به مغزمون فرو نمیرفت..
پس تصمیم گرفتیم یه کاری بکنیم..دخترعمو ام و من گفتیم بیاین
چنتا شماره الکی بگیریم مزاحم شیم فوت کنیم..عقل رو برم واقعا اونم
با تلفن خونه XD
خلاصه شماره میگفتن میگرفتم..یکی اش گرفت یه آقایی برداشت..
گفت بله؟!؟!؟
گفتم *باصدای زن پیر* ننه خونه سکینه اس؟!
گفت ای وای ببخشید داد زدم مادرجون..نه نیست اشتباهه..
گفتم پس چرا گفتی زنگ بزنم..
گفت مادرجون من نزدم شما زدی
گفتم کیو زدی؟!
گفت کسیو نزدم شما تلفن کردی اینجا
گفتم اهااا باشه سکینه بعدا زنگ میزنم حرف میزنیم..
میخواست جواب بده قطع کردم..XD XD
حالا شما یه صحنه ارو فرض کنین ده دوازده تا بچه قدونیم قد دارن از خنده
منفجر میشن و قیافه اشون شده عین لبو و هرکدوم یه طرف اتاق پخش شدن..
خدایی خودمم ترکیدم و بهشون پیوستم..
بقیه اش هم همینطوری ادامه پیدا کرد..سرجمع چهارتا مزاحم شدیم و تمام..
امیدوارم یه لبخند بیاد رو لبتون^^
روزتون خندون^-^