چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۹
امروز..
تو همین ساعتی که دارم مینویسم..
بابابزرگم..
19 رمضان..10 سال پیش..تویه تصادف فوت شد..
تصادف ساده ایم نبود..
ماشینش از اونایی بود که برا پمپ بنزین ها بنزین میبردن..
با یه کامیون تصادف میکنه..توی جلفا..سه راهیش..
بابابزرگم میمونه تو ماشین..نمیتونه بیاد بیرون..مردم اطراف میگن تلاششو کرد..
ولی درب ماشینش جرقه داد و ...
بابا بزرگم..تا آخرین قطره بنزین ماشینش سوخت..
دلم ریش ریش میشه وقتی یادش میفتم..
به من نشون ندادن جسدشو..ولی دخترعمه مامانم دید..دیوونه شد..
میگفت از اون مرد 190 سانتی یه قنداق بپه مونده بود..
خوشا سعادتش..په روزیم رفت..روز ضربت خوردن علی جان..
علی جان حواست بهش هست دیگه آره..
چندروز پیش خوابشو دیدم..برای اولین بار..میخندید بهم..
اینارو نگفتم که ناراحتتون کنم..گفتم بدونین که..
وقتی یکی رو دارین از لحظه لحظه بودنش لذت ببرین..
من داشتم بابابزرگمو ولی چون ازمون دور بودن سالی یبار میدیدمش..
برا منه دختر 11 ساله..غم بزرگی بود..من اون روز بزرگ شدم..
چون تونستم جلوی اشکمو بگیرم و مادرمو که جنون زده بود به سرش آروم کنم..
به بابابزرگم میگفتم آقاجون..
آقاجونم میشه یبار ببینمت..بریم باهم کل فروشگاه رو خالی کنیم تو سبد..
بعدش بیایم همه ارو باهم تمومش کنیم..یبار فقط..قول میدم دیگه نخوام..
ببخشید بچه ها که ناراحتتون کردم..ولی خوب گفتم قدر اطرافیانتونو بدونین..
بخصوص پدربزرگ و مادربزرگ..میدونم برا خیلیاتون عزیزن..خیلیاتونم عذادارین براشون..
یه فاتحه همینجا برا همه اشون بفرستیم تا روحشون شاد شه..
از علی جان هم بخوایم حواسش بهشون باشه..
نمازروزه هاتن قبول..