سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹
خوب خوب خوب..
بعد از چندی دوباره با یه خاطره خوشگل اومدم پیشتون..
البته نمیخواستم بیاماااا.. ولی چون سرم خلوت شد..
یه دیقه از استراحت بین عاشقانه هامون اومدم اینو بگم بازم جیم شم..
آقا سر سفره ناهار نشسته بودیم.. زمستون پارسال بود..
پکیجمون خراب شده بود پس درنتیجه شوفاژ تعطیل بود..
خلاصه مجبوری از بخاری برقی استفاده کردیم..
پول برق آخر ماه اومد.. بابام عصبی شد.. دقیقا سرسفره ناهار..
قبض دستش بود داست میگفت چخبر تونه اخههههه.. این همه مصرف چراااا..
دقیقا همون لحظه تلفن زنگ خورد.. برگشت بگه بخاری برقی ارو خاموش کن..
گفت بخاری تلفنی ارو خاموش کن برق رو بیار برا من ببینم کیه 😂😂😂😂
بین عصبانیت نفهمیدم بخندم.. گریه کنم.. سکوت کنم.. سرمو بندازم پایین.. یا چی 😂😂
دیگه دل رو زدم به دریا و سرسفره پخش زمین شدم و خندیدم.. پشت سر من داداشام..
بعدش مامانم.. بعدشم خود بابام با عصبانیت خندید کلی.. بعدشم گفت لال شین عه..
پاشین کاراتون بکنین.. ناگفته نماند که تا یه هفته میگفتیم و میخندیدیم..
هنوزم که هنوزه یادآوریش میکنم و کل خاندان پخش زمین میشن.. 😂😂
تا خاطره ای دیگر بدرود 🙏😎😂